روزی یک مهندس کامپیوتر و یک حسابدار با هم همسفر شدند.حسابدارخسته بود و خوابش می آمد,در حال چرت زدن بود که مهندس زد روی دوشش که اگر حاضر باشی از همدیگر سوال کنیم,هر کدام که بلد نبودیم به دیگری یک دلار بدهد. حسابدار بی توجه به حرف های مهندس سرش را برگرداند و به چرت زدن خود ادامه داد. بعد از چند دقیقه مجدداً مهندس گفت:بیا سوال کنیم, اگر تو بلد نبودی پنج دلار بده و اگر من بلد نبودم پنجاه دلار می دهم. حسابدار قبول کرد!!!
حسابدار به مهندس گفت:اول شما شروع کن. بعد از اینکه مهندس سوال پرسید حسابدار بدون فکر دست در جیبش کرد و یک پنج دلاری به او داد. سوال بعدی نوبت حسابدار بود. پرسید:آن چیست که وقتی از کوه بالا می رود 3پا و وقتی از کوه پایین می آید 4پا دارد؟
بعد گفت هر وقت به جواب رسیدی مرا از خواب بیدار کن.مهندس پس از کمی فکر کردن لپ تاپ خود را روشن کرد و از طریق ماهواره در اینترنت کمی جست وجو کرد و بعد به هرکسی از دوستان که می شناخت زنگ زد, ولی به نتیجه ای نرسید.بعد از مدتی حسابدار را بیدار کرد,و پنجاه دلار به او داد. حسابدار بعد از دریافتپول مجدداً خوابید. مهندس که خیلی بی تاب بود جواب را بداند او را از خواب بیدار کرد و گفت پس جوابش چه شد؟حسابدار هم بدون اینکه فکر کند, دست در جیبش کرد و یک پنج دلاری دیگر به او داد...
۰۲ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۵۸
۱
۰
فاطمه قیاسی
چند سال حسابداری خواندم فهمیدم میشه برای عشق هم بها گذاشت,
ویاد گرفتم:اگر به کسی بیش از حد بها بدهی به او بدهکار می شوی...
عمر مفیدت که تمام شدبه چشمش مستهلک می شوی,و یاد گرفتم بعضی وقتا هر چقدر هم خوبی کنی می ذارنش به حساب هزینه های سربار,پس یاد گرفتم با هر کس به اندازه حد شعورش رفتار کنم تا مهربانی ام را مطالبات مشکوک الوصول نداند.
برای تعادل زدن ترازنامه زندگیم مقداری لازم است ارزش فعلی و بهای انسانیت تو وجود آدما رو بسنجم.
تراز زندگیتون متعادل
۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۵۸
۰
۰
فاطمه قیاسی