اگر از من بپرسن هنوزم دوستش داری؟ میبخشیش؟میگم: دوست داشتنو فرصت دوباره دادن به آدما یه اشتباه محض جبران ناپذیره...
- ۰ نظر
- ۰۲ فروردين ۰۴ ، ۰۴:۴۰
اگر از من بپرسن هنوزم دوستش داری؟ میبخشیش؟میگم: دوست داشتنو فرصت دوباره دادن به آدما یه اشتباه محض جبران ناپذیره...
من چند روز پیش کیفمو گم کردم،بزرگ ترشو خریدم...
حدود چندماه پیش یکی از دوستامو از دست دادم،واقعی ترشو پیدا کردم...
هرگز چیزی رو از دست نمیدید.
مگه این که بهترش در انتظارتون باشه.
آدما وقتی از هم دور میشن تا ی مدت نه اسمی از هم میبرن نه یادی از هم میکنن.
ی مدت که میگذره(ممکنه این زمان خیلی زود مثلا یکی دو روز یا مثلا چند سال باشه) طرف یادش میوفته که ای وای من چقدر دوستش داشتم اما بخاطر خودخواهی خودم ازش دور شدم.
بعد اون میتونه باز به طرفش برگرده اما اینجا باید ببینه موقعیت طرفش چیه؟آیا همه پلای پشت سرشو خراب کرده یا بازم ی راهی برای برگشتش گذاشته.
ی زمانایی هست که طرف انقدر دیر میکنه که ممکنه اون دیگه در قیدحیات نباشه!
بیایمو برای یک بارم که شده خودخواهیو بذاریم کنار.تو اگر دلت باکسیه ازش جدا نشو اگر جدا شدی نذار خیلی دیر بشه شاید باعث بشه این فاصله بذر کینه و نفرتو تو طرف مقابلت رشد بده.
من نمیگم بیایمو خودمونو بخاطر هرچیز یا هرکسی خرد کنیم،من فقط میگم یکمی از غرورمونو بذاریم کنارو بریم سمتش،شاید اونم همون حسو نسبت بهمون داشته باشه، اما به هزاران دلیل نمیتونه برگرده.
یا شایدم دلیلی نداره برای برگشتش.که از دیگه صحبتش جداس.
قدر همو بدونیم قبل این که دیر بشه.
میگردى بین مخاطب هایى که،
تمامِ هفته را کنارشان گذراندى...
میگردى بین تمامِ آنهایى که،
کِیفَت کنارشان کوک است...
میگردى بین صمیمى ترین ها
با معرفت ترین ها...
تا پیدا کنى یک نفر را؛
که جمعه ات را
غروبِ جمعه ات را
برایت بسازد
برایت شیرین بسازد...
نیست!
نه این هفته
تا آخرِعمرت هم بگردى،
پیدا نمى شود
جمعه یار میخواهد...
غروبِ جمعه یار میخواهد...
یار اگر نباشد،
تمامِ دلتنگى ها
تمامِ خستگى ها
تمامِ نا امیدى هاى هفته ات،
بغض میشود در گلویت و
نمیترکد که نمیترکد...
تاجر ثروتمندی 4 زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و برای او دائما هدایای گرانبها میخرید و بسیار مراقبش بود.
زن سومش را هم دوست داشت و به او افتخار میکرد و نزد سر و همسر او را برای جلوه گری میبرد و ترس شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد. اما واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست میداشت.
او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک میکرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه نجات بیاید.
اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او بود اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس میکرد.
روزی مرد مریض شد و فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت:
من اکنون 4 زن دارم، ببینم آیا از بین اینها کسی حاضر است در این سفر همراه من باشد. بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند.
اول سراغ زن چهارم رفت و گفت:
من تو را از همه بیشتر دوست دارم و انواع راحتی را برایت فراهم کردم، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه میشوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: هرگز همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچار با قلبی شکسته نزد زن سوم رفت و گفت:
من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت البته که نه من جوانم و بعد از تو دوباره ازدواج میکنم, قلب مرد یخ کرد.
تاجر سراغ زن دوم رفت و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای و در مخاطرات همراه من بودی میتوانی در مرگ نیز همراه من باشی؟
زن گفت: این فرق دارد من نهایتا میتوانم تا قبرستان همراه تو باشم اما در مرگ متاسفم, گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو میمانم، هرجا که بروی تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود، غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و زیبایی و نشاطی برایش نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: باید آن روزهایی که میتوانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم.
در حقیقت همه ما چهار زن داریم
زن چهارم بدن ماست.
مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنیم, وقت مرگ اول از همه او ما را ترک میکند.
زن سوم دارایی های ماست.
هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم به دست دیگران خواهد افتاد.
زن دوم خانواده و دوستان ما هستند.
هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزار کنارمان خواهند ماند.
زن اول روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است....
هیچ گاه
نفهمیده ام
دوست داشتن چرا این همه
غم انگیز است!؟
هیچ گاه
نمیفهمم
چرا میگویند
آدمها با قلبهایشان عاشق میشوند؛
وقتی که من
همیشه عشق را،
در گلویم احساس میکنم…!