۲۷ مطلب با موضوع «احساسی» ثبت شده است

برگشت

آدما وقتی از هم دور میشن تا ی مدت نه اسمی از هم میبرن نه یادی از هم میکنن.

ی مدت که میگذره(ممکنه این زمان خیلی زود مثلا یکی دو روز یا مثلا چند سال باشه) طرف یادش میوفته که ای وای من چقدر دوستش داشتم اما بخاطر خودخواهی خودم ازش دور شدم.

بعد اون میتونه باز به طرفش برگرده اما اینجا باید ببینه موقعیت طرفش چیه؟آیا همه پلای پشت سرشو خراب کرده یا بازم ی راهی برای برگشتش گذاشته.

ی زمانایی هست که طرف انقدر دیر میکنه که ممکنه اون دیگه در قیدحیات نباشه!

بیایمو برای یک بارم که شده خودخواهیو بذاریم کنار.تو اگر دلت باکسیه ازش جدا نشو اگر جدا شدی نذار خیلی دیر بشه شاید باعث بشه این فاصله بذر کینه و نفرتو تو طرف مقابلت رشد بده.

من نمیگم بیایمو خودمونو بخاطر هرچیز یا هرکسی خرد کنیم،من فقط میگم یکمی از غرورمونو بذاریم کنارو بریم سمتش،شاید اونم همون حسو نسبت بهمون داشته باشه، اما به هزاران دلیل نمیتونه برگرده.

یا شایدم دلیلی نداره برای برگشتش.که از دیگه صحبتش جداس.

قدر همو بدونیم قبل این که دیر بشه.smiley

۲۱ فروردين ۰۳ ، ۰۸:۲۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی

صداقت

شما هر طوریم بخوای طرفتو گول بزنی و دروغ بگی بالاخره ابرا میره کنار و دروغات برملا میشه.

پس بیایم صادق باشیم تو حرفامون.هیچ آدمی از دروغگویی سودی نبرده.wink

۰۱ بهمن ۰۲ ، ۱۶:۴۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی

گنج قارون

زیادی به خودتون تو این دنیا مغرور نشید، قارون با اون همه ثروت و دارایی تو صدم ثانیه تو زمین مدفون شد.

حالا شما با یک صدم داراییشم که شاید نشه به دیگران فخر میفروشید؟؟؟

مواظب رفتارامون باشیم،نشیم اون قارونی که به عنوان درس عبرت همه ازش یاد می کنن.

۲۷ دی ۰۲ ، ۱۵:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی

قرنطینه تا کی؟😬

سلام دوستان،امیدوارم که حالتون خوب باشه و تنتون سلامت.

میگم واقعا۱۳بدرم باید بمونیم خونه.بخدا من از ۲۵اسفندکه نرفتم سرکار، موندم خونه دارم دیوونه میشم.

انقدر حالم بده که فقط میخوام برم وسط کوچه بشینم و بگم کرونا بیامنو بخور(آثار قرنطینه اس).

خدا کنه زودتر این بدبختی از همه دنیا ریشه کن بشه،واقعا سخته که مردم عزیزانشونو از دست بدن.

انشااله که همیشه تنتون سلامت باشه🙏

۰۵ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۵۸ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی

حکایت تاجرو حال ما



تاجر ثروتمندی 4 زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و برای او دائما هدایای گرانبها میخرید و بسیار مراقبش بود.

زن سومش را هم دوست داشت و به او افتخار میکرد و نزد سر و همسر او را برای جلوه گری میبرد و ترس شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد. اما واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست میداشت.

او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک میکرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه نجات بیاید.

اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او بود اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس میکرد.

روزی مرد مریض شد و فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت:

من اکنون 4 زن دارم، ببینم آیا از بین اینها کسی حاضر است در این سفر همراه من باشد. بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند.

اول سراغ زن چهارم رفت و گفت:

من تو را از همه بیشتر دوست دارم و انواع راحتی را برایت فراهم کردم، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه میشوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: هرگز همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

ناچار با قلبی شکسته نزد زن سوم رفت و گفت:

من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت  البته که نه من جوانم و بعد از تو دوباره ازدواج میکنم, قلب مرد یخ کرد.

تاجر سراغ زن دوم رفت و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای و در مخاطرات همراه من بودی میتوانی در مرگ نیز همراه من باشی؟

زن گفت: این فرق دارد من نهایتا میتوانم تا قبرستان همراه تو باشم اما در مرگ متاسفم, گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.

در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو میمانم، هرجا که بروی تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود، غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و زیبایی و نشاطی برایش نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: باید آن روزهایی که میتوانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم.  

در حقیقت همه ما چهار زن داریم


زن چهارم بدن ماست.

مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنیم, وقت مرگ اول از همه او ما را ترک میکند.


زن سوم دارایی های ماست.

هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم به دست دیگران خواهد افتاد.


زن دوم خانواده و دوستان ما هستند.

هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزار کنارمان خواهند ماند.


زن اول روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است....


۱۲ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی

دکتر شریعتی چه زیبا می گوید:

من تو را دوست دارم.. دیگری تو را دوست دارد.. دیگری دیگری را دوست دارد.. و این چنین است که ما تنهاییم..

· وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است
· دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند
· اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
· اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است
· وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم  شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم

· اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری.

۱۱ تیر ۹۷ ، ۰۰:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی

خوبِ خودت

مامانم خیلى زن خوبیه ! 

از اون خوبا که بابام دوستْ داره و هى قربونش میره و هى دورش میگرده !

چند سال پیش یه روز داداش بزرگم اومد و گفت عاشق شده !

میگفت طرف دختره خیلى خوبیه !

از اونا که تو دانشگاه جزء نمره اول هاست !

از اونا که ته منطقن و میشه یه عمر زندگیو باهاشون ساخت !

از اونا که حرف نمیزنن هرجا،هر چیزیو نمیگن !

خلاصه اینکه خیلى دختر خوبیه !

وقتى اینا رو تعریف میکرد داداش کوچیکم اخماش تو هم بود!

وقتى ازش پرسیدم چته، با حرص گفت خب آخه چه جورى میشه عاشق همچین دخترى شد؟!

یه هفته پیش واسه همین داداش کوچیکم رفتیم خواستگارى..

دخترى که با سینى چایى اومد داخل، شیطنت از چشماش میریخت!

بوى عطرش کل اتاق گرفته بود...

از اون دختر حاظر جوابا بود که اگه توى یه جمع بود صداى قهقهه اش همه جا پخش میشد! که دل داداش کوچیکه منو با همون نگاههاى دلرباش برده بود...

داداش کوچیکم میگفت خیلى دختر خوبیه!

میدونى ...

خوبِ آدما با هم فرق میکنه!

مردم به خوبِ بابام میگن آپدیت نشده!

به خوبِ داداش بزرگم میگن از دماغ فیل افتاده!

مردم به خوبِ داداش کوچیکم میگن قرتى!

از من میشنوین بگردین دنبال خوبِ خودتون...

با خوبِ خودتون زندگى بسازین و زندگى کنین، نه خوبِ مردم.

نه داداش من میتونه با یه زن مث مامانم به تفاهم برسه، نه بابام میتونه کنار دختر مورد علاقه ى داداشم آرامش داشته باشه!

بچسبین به خوبِ خودتون،حتى اگه از نظر بقیه خوب نباشه ...

۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی

دل شکسته...


۲۹ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی

فراموش نکنیم همو


۲۲ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی

هیچ گاه نفهمیدام چرا؟؟؟؟؟؟؟؟

هیچ گاه

نفهمیده ام

دوست داشتن چرا این همه

غم انگیز است!؟

هیچ گاه

نمی‌فهمم

چرا می‌گویند

آدمها با قلب‌هایشان عاشق می‌شوند؛

وقتی که من

همیشه عشق را،

در گلویم احساس می‌کنم…!

۱۸ آذر ۹۶ ، ۰۲:۳۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی