۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

شانس دوباره


زندگی همیشه یه شانس دوباره به ما میده ، اسمش فرداست ...!

۲۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی

حکایت تاجرو حال ما



تاجر ثروتمندی 4 زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و برای او دائما هدایای گرانبها میخرید و بسیار مراقبش بود.

زن سومش را هم دوست داشت و به او افتخار میکرد و نزد سر و همسر او را برای جلوه گری میبرد و ترس شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد. اما واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست میداشت.

او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک میکرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه نجات بیاید.

اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او بود اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس میکرد.

روزی مرد مریض شد و فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت:

من اکنون 4 زن دارم، ببینم آیا از بین اینها کسی حاضر است در این سفر همراه من باشد. بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند.

اول سراغ زن چهارم رفت و گفت:

من تو را از همه بیشتر دوست دارم و انواع راحتی را برایت فراهم کردم، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه میشوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: هرگز همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

ناچار با قلبی شکسته نزد زن سوم رفت و گفت:

من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت  البته که نه من جوانم و بعد از تو دوباره ازدواج میکنم, قلب مرد یخ کرد.

تاجر سراغ زن دوم رفت و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای و در مخاطرات همراه من بودی میتوانی در مرگ نیز همراه من باشی؟

زن گفت: این فرق دارد من نهایتا میتوانم تا قبرستان همراه تو باشم اما در مرگ متاسفم, گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.

در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو میمانم، هرجا که بروی تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود، غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و زیبایی و نشاطی برایش نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: باید آن روزهایی که میتوانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم.  

در حقیقت همه ما چهار زن داریم


زن چهارم بدن ماست.

مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنیم, وقت مرگ اول از همه او ما را ترک میکند.


زن سوم دارایی های ماست.

هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم به دست دیگران خواهد افتاد.


زن دوم خانواده و دوستان ما هستند.

هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزار کنارمان خواهند ماند.


زن اول روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است....


۱۲ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی

دکتر شریعتی چه زیبا می گوید:

من تو را دوست دارم.. دیگری تو را دوست دارد.. دیگری دیگری را دوست دارد.. و این چنین است که ما تنهاییم..

· وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است
· دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند
· اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
· اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است
· وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم  شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم

· اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری.

۱۱ تیر ۹۷ ، ۰۰:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی

زندگی

زندگی خلاصه ایست از  :
ناخواسته به دنیا آمدن !
ناگهان بزرگ شدن !
مخفیانه گریستن !
دیوانه وار عشق ورزیدن !
و عاقبت در حسرتِ
آنچه دل میخواهد و
 منطق نمیپذیرد، مُردن ...!

#راسل


۲۰ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی

مستقل

مستقل ترین زن جهان هم که باشى
‎وقت هایى هست که دلت پر میزند برای کسی که برسد و بخواهد که آرام رانندگی کنى و شام ات را نخورده روی میز نگذاری و بروی...
‎مستقل ترین زن دنیا هم دست خطی می خواهد
‎ که بنویسد برایش:
‎"زود برگرد،طاقت دوری ات را ندارم."
‎زن ها همه چیزشان را پنهان میکنند.
‎تنهایی را...✨
‎دلتنگی را...✨
‎گریه ها را...✨
‎دوست داشتن را...✨
‎زن ها هنگام شکستن صدایشان در نمی آید!
‎درد که دارند به خود نمیپیچند؛
‎نهایتا تسکین درد یک زن،گریه های یواشکی ست
‎و ‎اینان همان زنان مرد صفت هستند که نایابند!
#هوشنگ_ابتهاج

۱۵ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی

لبخند

ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ می گذرد، ﻋﺎﺷﻖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﺼﺎﺩﻓﯽ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﻋﺒﻮﺭ می کنند ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ می شوند ...


 ﭘﺎﺑﻠﻮ ﻧﺮﻭﺩﺍ


۰۶ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی

زندگی...

داشتم می رفتم با همه چیز خداحافظی کنم.

داشتم می رفتم تا از این دنیا,با تمام نیرنگ ها,بدیها و پستی هایش فرار کنم.گمان نمی کردم چشمی در جستجوی من باشد.در راهی بودم که از انتهایش خبر نداشتم و هر چه بیشتر پیش می رفتم,بیشتر رنج می برد.از همه چیز دل بریده بودم.در انتظار مردن لحظه ها را سپری می کردم.

دیگر حتی افتادن برگ درختان هم مرا ناراحت نمیکرد.

دلم سنگ شده بود,وجودم سردِسرد.تنها برای خاک,زنده بودم.من در نظر درختان,گلها و زلالی چشمه ها مرده بودم.من به زندگی لج کرده بودم و زندگی هم برعکس العمل های من می خندید.حاضر نبودم که ببینم در زندگی شکست خورده ام,تنها حرف ها و اشک هایم را پشت غرورم  پنهان کرده بودم.

نمی خواستم که کسی برایم گریه کند.من تصور می کردم راهی برای بازگشت وجود ندارد.از سراسر وجودم غرور می جوشید,که از بازگشت خودداری می کرد.تا این که سحر,بوی گلها کنار جاده اولین چیزی بود که نظرم را جلب می کرد.باد موسیقی را می نواخت ومن با گل ها می رقصیدم.دیگر واژه زندگی برایم زیبا بود.زنده بودم تا زندگی کنم.افسوس که یک برگ پاییزی همه چیز را از من گرفت و باز در این دنیا تنهای تنهاشدم.دم می خواست فریاد بکشم و انتقام بگیرم.اما بر لب های من ترانه سکوت جاری بود.از پشت پرچین سکوت به زندگی نگاه می کردم.

دلم می خواست برگردم,ولی داغ گل های کنار جاده در دلم تازه می شد.

مجبور شدم در این راه بی پایان جلوتر روم...

۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه قیاسی