من چند روز پیش کیفمو گم کردم،بزرگ ترشو خریدم...
حدود چندماه پیش یکی از دوستامو از دست دادم،واقعی ترشو پیدا کردم...
هرگز چیزی رو از دست نمیدید.
مگه این که بهترش در انتظارتون باشه.
- ۲ نظر
- ۱۴ مهر ۰۳ ، ۱۱:۰۳
من چند روز پیش کیفمو گم کردم،بزرگ ترشو خریدم...
حدود چندماه پیش یکی از دوستامو از دست دادم،واقعی ترشو پیدا کردم...
هرگز چیزی رو از دست نمیدید.
مگه این که بهترش در انتظارتون باشه.
بعضی وقتا آدما از سر اجبار ی سری از کارارو انجام میدن،که فقط طرف بهشون نگه از رو حسادتته که با من همراه نیستی.
حالا هی بهش بگو این مسیرت اشتباهه،این کارت درست نیست باز طرف کار خودشو میکنه.
بنظرم این جور موقع ها فقط بشینو نگاه کن ببین طرف چقدر نادون بازی درمیاره و چقدر این مسیر اشتباهو میره.
وقتی به این نتیجه رسید که حرف تو به صلاحش بوده اما اون گوش نداده،حالا نوبت توء که بذاریش به حال خودش تا قشنگ عمق فاجعه رو درک کنه.
البته شاید این که دیگه تو کاری به کارشم نداری بی تاثیر نیست که متوجه دل سوزی توام بشه.اما حداقل میگی من گفتمو گوش نکرد.
تورو خدا حرف اطرافیانتونو به منزله حسادت نگاه نکنید.
صحبت سر این نیست که حالا اونی که داره راهنمایی میکنه ذاتش خرابه یا هرچی.
صحبت اینه ک تو عقل و شعور داری بهت ی چیزی میگن خوب فکرکن ببین واقعا حرفه به صلاحته یا نه.
مگرنه عقل و فکر نباشه که هممون یه مشته گاویم.
وسلام
بعضیام که انگار از دماغ فیل افتادن!!!
همچین چپ چپ بهت نگاه میکنن یا جواب سلامتو نمیدن که فکر میکنن این چیزا کلاسه...
عزیزم باید خدمتت عرض کنم که این چیزا کلاس نیست،علاوه بر این که شعورو سطح فرهنگت میره زیر سوال بلکه تربیت خانوادتم میره زیر سوال...
حالا هی ما صبح میبینیمت سلام میدیم،شما هی جواب نده.
ایشالله یه جایی بد ضایع میشی که تازه میفهمی هرچیزی که خانواده بهت یاد داده لزوما صحیح و درست نبوده.
ما با میل خودمون به این دنیا نیومدیم،همه چیزمون اجباری بوده.
چه اومدنمون تو این دنیا،چه شغلمون که فقط برای این که تو این دوره زمونه از گشنگی نمیریم باید انجامش بدیم.
پس غر غر نکنیمو برای این که حداقل عادی بمیریم تلاش کنیم،نه مثل بدبختا.😶
بعضیام دروغگویی تو ذاتشونه.
حالا دروغ گفتنشون به کنار،لعنتی تو که خلاقیت به خرج دادی دروغ گفتی چرا یادت میره حرفتو عوض میکنی؟
قدیمیا راست گفتن که دروغگو کم حافظه میشه،همینه ها.
بعضیام که قربونشون برم گردن گیرشون خرابه،یه کاریم کرده باشن کلا زیر بار نمیرن.
این که شما از زندگیتونو خدا ناراضی هستید،هیچ ارتباطی به دیگران نداره که هی میای دقو دلیتون سر بقیه خالی میکنی.
مگه بقیه ارث باباتو خوردن بهت ندادن؟؟؟
نمیدونم چیز سخته واقعا یا نه اما بیایم یاد بگیریم سرمون تو کار خودمون باشه.
هیچ کس از آدمی که تو زندگی بقیه سرک بکشه خوشش نمیاد،شما اگر دوز فوضولیتو کم کنی بد نیست.
هم برای آرامش روحی خودت خوبه هم برای دیگران که باعث نشه بهت دروغ بگن.
باتشکر
بعضیا رو این موضوع حساسن که عمرم داره میگذره،روز ب روز بیشتر دارم به مرگم نزدیک میشم و...
در اینجا باید ازشون سوال بشه که شما چه کار مفیدی تو زندگیت انجام دادی یا قصد انجامشو داری که اگر بمیری نا تموم میمونه؟؟؟
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ میگذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽآمد، ﺷﯿﺮ را میخورد ﻭ سکهاﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ میانداخت.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ.
ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
"ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور"
ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش میکنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.» ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ.
تاجر ثروتمندی 4 زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و برای او دائما هدایای گرانبها میخرید و بسیار مراقبش بود.
زن سومش را هم دوست داشت و به او افتخار میکرد و نزد سر و همسر او را برای جلوه گری میبرد و ترس شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد. اما واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست میداشت.
او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک میکرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه نجات بیاید.
اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او بود اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس میکرد.
روزی مرد مریض شد و فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت:
من اکنون 4 زن دارم، ببینم آیا از بین اینها کسی حاضر است در این سفر همراه من باشد. بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند.
اول سراغ زن چهارم رفت و گفت:
من تو را از همه بیشتر دوست دارم و انواع راحتی را برایت فراهم کردم، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه میشوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: هرگز همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچار با قلبی شکسته نزد زن سوم رفت و گفت:
من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت البته که نه من جوانم و بعد از تو دوباره ازدواج میکنم, قلب مرد یخ کرد.
تاجر سراغ زن دوم رفت و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای و در مخاطرات همراه من بودی میتوانی در مرگ نیز همراه من باشی؟
زن گفت: این فرق دارد من نهایتا میتوانم تا قبرستان همراه تو باشم اما در مرگ متاسفم, گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو میمانم، هرجا که بروی تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود، غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و زیبایی و نشاطی برایش نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: باید آن روزهایی که میتوانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم.
در حقیقت همه ما چهار زن داریم
زن چهارم بدن ماست.
مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنیم, وقت مرگ اول از همه او ما را ترک میکند.
زن سوم دارایی های ماست.
هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم به دست دیگران خواهد افتاد.
زن دوم خانواده و دوستان ما هستند.
هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزار کنارمان خواهند ماند.
زن اول روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است....