داشتم می رفتم با همه چیز خداحافظی کنم.

داشتم می رفتم تا از این دنیا,با تمام نیرنگ ها,بدیها و پستی هایش فرار کنم.گمان نمی کردم چشمی در جستجوی من باشد.در راهی بودم که از انتهایش خبر نداشتم و هر چه بیشتر پیش می رفتم,بیشتر رنج می برد.از همه چیز دل بریده بودم.در انتظار مردن لحظه ها را سپری می کردم.

دیگر حتی افتادن برگ درختان هم مرا ناراحت نمیکرد.

دلم سنگ شده بود,وجودم سردِسرد.تنها برای خاک,زنده بودم.من در نظر درختان,گلها و زلالی چشمه ها مرده بودم.من به زندگی لج کرده بودم و زندگی هم برعکس العمل های من می خندید.حاضر نبودم که ببینم در زندگی شکست خورده ام,تنها حرف ها و اشک هایم را پشت غرورم  پنهان کرده بودم.

نمی خواستم که کسی برایم گریه کند.من تصور می کردم راهی برای بازگشت وجود ندارد.از سراسر وجودم غرور می جوشید,که از بازگشت خودداری می کرد.تا این که سحر,بوی گلها کنار جاده اولین چیزی بود که نظرم را جلب می کرد.باد موسیقی را می نواخت ومن با گل ها می رقصیدم.دیگر واژه زندگی برایم زیبا بود.زنده بودم تا زندگی کنم.افسوس که یک برگ پاییزی همه چیز را از من گرفت و باز در این دنیا تنهای تنهاشدم.دم می خواست فریاد بکشم و انتقام بگیرم.اما بر لب های من ترانه سکوت جاری بود.از پشت پرچین سکوت به زندگی نگاه می کردم.

دلم می خواست برگردم,ولی داغ گل های کنار جاده در دلم تازه می شد.

مجبور شدم در این راه بی پایان جلوتر روم...