- ۱ نظر
- ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۴۸
اگر قایقت شکست ، باشد !!! ...
" دلت " نشکند ... " دلی " نشکنی ...
اگر پارویت را آب برد ، باشد !!! ...
" ابرویت " را آب نبرد ... ابرویی نبری ...
اگر صیدت از دستت رفت ، باشد !!! ...
" امیدت " از دست نرود ،
" امید " کسی را " نا امید " نکنی ...
امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت ،
دستانت را که داری ...
پس " خدای مان " را شکر کنیم ...
و دوباره شکر کنیم ...
و دوباره شکر کنیم ...
" دست " که داریم ...
دوباره " به دست " می آوریم ...
دوباره " می خریم " ...
دوباره " می سازیم " ...
و دوباره " می خندیم "
میگردى بین مخاطب هایى که،
تمامِ هفته را کنارشان گذراندى...
میگردى بین تمامِ آنهایى که،
کِیفَت کنارشان کوک است...
میگردى بین صمیمى ترین ها
با معرفت ترین ها...
تا پیدا کنى یک نفر را؛
که جمعه ات را
غروبِ جمعه ات را
برایت بسازد
برایت شیرین بسازد...
نیست!
نه این هفته
تا آخرِعمرت هم بگردى،
پیدا نمى شود
جمعه یار میخواهد...
غروبِ جمعه یار میخواهد...
یار اگر نباشد،
تمامِ دلتنگى ها
تمامِ خستگى ها
تمامِ نا امیدى هاى هفته ات،
بغض میشود در گلویت و
نمیترکد که نمیترکد...
همه می گویند:مهربان باشید با مهربانان،زیرا آنان دنیا را کوچکتر از آن میبینند که بدی کنند...
ولی من میگویم:با همه مهربان باشید؛چه نیک و چه بد کردار،چرا که هرچه کنی ب خود کنی ،گر همه نیک و بد کنی...
آره، این دنیا ثمره نیکی و بدی خود ماست که به خودمان برمیگردد ولاغیر...
چند بارد غم دنیا به تن تنهایی
وای بر من تن تنها و غم دنیایی
تیرباران فلک فرصت آنم ندهد
که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی
لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست
حیف از ناله معصوم هزارآوایی
آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی
گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی
من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت
در همه شهر به شیرینی من شیدایی
تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود
از چراغی که بگیرند به نابینایی
همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش
بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی
گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر
با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی
انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی
از جمال و عظمت چون افق دریایی
دست با دوست در آغوش نه حد من و تست
منم و حسرت بوسیدن خاک پایی
شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است
گر برای دل خود ساخته ای دنیایی
(شهریار)
یک سال دیگه هم گذشت...
شاید چیزی تغییر نکرده،
از آسمون آبی تا ریزش برگ درختا؛
شاید زندگی همون زندگی باشه؛
دنیا همون دنیا؛
آدما همون آدما،
اما این ک سنم یک سال بیشتر شد،خودش یه تغییر بزرگ برای منه.
یک سال گذشت و یک سال بیشتر به مفاهیمم اضافه شد،فهمیدم که چه زود میگذره روزگار،
یک سال گذشت و دوستای جدیدی پیدا کردم،
یک سال بزرگتر شدم ...
یکسالی که نمی دونم توش واقعا تونستم « بزرگ » بشم یا نه ؟ ...
تونستم با مشکلات خودم کنار بیام ؟ ...
تونستم همونی باشم که هستم ؟ ...
تونستم بعضی از عیب هام رو برطرف کنم ؟ ...
تونستم کسی رو نرنجونم ؟ ...
تونستم
دل کسی رو شاد کنم ؟ ...
نمی دونم ... باید فکر کنم ... شاید اونجوری که می
خواستم باشم نبودم....
ولی یکسال بزرگتر شدم...اونم خیلی سریع...........
روز
قشنگیه!!!!!!!!
همیشه روز تولد آدم قشنگه
و وقتی همه اونهایی که دوستت دارن تولدت رو بهت
تبریک می گن،
تازه
می فهمی چقدر زیادن آدمهایی که دوستت دارن
و این خودش روزو قشنگتر می کنه.
و کلام آخرم اینه که امیدوارم به تمام آرزوهام برسم و تمام خانواده ام تا آخر عمر کنارم باشن.
تولدم مبارک:)تاجر ثروتمندی 4 زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و برای او دائما هدایای گرانبها میخرید و بسیار مراقبش بود.
زن سومش را هم دوست داشت و به او افتخار میکرد و نزد سر و همسر او را برای جلوه گری میبرد و ترس شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد. اما واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست میداشت.
او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک میکرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه نجات بیاید.
اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او بود اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس میکرد.
روزی مرد مریض شد و فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت:
من اکنون 4 زن دارم، ببینم آیا از بین اینها کسی حاضر است در این سفر همراه من باشد. بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند.
اول سراغ زن چهارم رفت و گفت:
من تو را از همه بیشتر دوست دارم و انواع راحتی را برایت فراهم کردم، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه میشوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: هرگز همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچار با قلبی شکسته نزد زن سوم رفت و گفت:
من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت البته که نه من جوانم و بعد از تو دوباره ازدواج میکنم, قلب مرد یخ کرد.
تاجر سراغ زن دوم رفت و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای و در مخاطرات همراه من بودی میتوانی در مرگ نیز همراه من باشی؟
زن گفت: این فرق دارد من نهایتا میتوانم تا قبرستان همراه تو باشم اما در مرگ متاسفم, گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو میمانم، هرجا که بروی تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود، غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و زیبایی و نشاطی برایش نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: باید آن روزهایی که میتوانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم.
در حقیقت همه ما چهار زن داریم
زن چهارم بدن ماست.
مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنیم, وقت مرگ اول از همه او ما را ترک میکند.
زن سوم دارایی های ماست.
هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم به دست دیگران خواهد افتاد.
زن دوم خانواده و دوستان ما هستند.
هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزار کنارمان خواهند ماند.
زن اول روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است....
من تو را دوست دارم.. دیگری تو را دوست دارد.. دیگری دیگری را دوست دارد.. و این چنین است که ما تنهاییم..
· وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است
· دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند
· اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
· اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است
· وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم
· اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری.
مامانم خیلى زن خوبیه !
از اون خوبا که بابام دوستْ داره و هى قربونش میره و هى دورش میگرده !
چند سال پیش یه روز داداش بزرگم اومد و گفت عاشق شده !
میگفت طرف دختره خیلى خوبیه !
از اونا که تو دانشگاه جزء نمره اول هاست !
از اونا که ته منطقن و میشه یه عمر زندگیو باهاشون ساخت !
از اونا که حرف نمیزنن هرجا،هر چیزیو نمیگن !
خلاصه اینکه خیلى دختر خوبیه !
وقتى اینا رو تعریف میکرد داداش کوچیکم اخماش تو هم بود!
وقتى ازش پرسیدم چته، با حرص گفت خب آخه چه جورى میشه عاشق همچین دخترى شد؟!
یه هفته پیش واسه همین داداش کوچیکم رفتیم خواستگارى..
دخترى که با سینى چایى اومد داخل، شیطنت از چشماش میریخت!
بوى عطرش کل اتاق گرفته بود...
از اون دختر حاظر جوابا بود که اگه توى یه جمع بود صداى قهقهه اش همه جا پخش میشد! که دل داداش کوچیکه منو با همون نگاههاى دلرباش برده بود...
داداش کوچیکم میگفت خیلى دختر خوبیه!
میدونى ...
خوبِ آدما با هم فرق میکنه!
مردم به خوبِ بابام میگن آپدیت نشده!
به خوبِ داداش بزرگم میگن از دماغ فیل افتاده!
مردم به خوبِ داداش کوچیکم میگن قرتى!
از من میشنوین بگردین دنبال خوبِ خودتون...
با خوبِ خودتون زندگى بسازین و زندگى کنین، نه خوبِ مردم.
نه داداش من میتونه با یه زن مث مامانم به تفاهم برسه، نه بابام میتونه کنار دختر مورد علاقه ى داداشم آرامش داشته باشه!
بچسبین به خوبِ خودتون،حتى اگه از نظر بقیه خوب نباشه ...